مردي که هميشه اول بود!


 

نويسنده: مهدي فتحي




 
«غلامحسين افشردي» از سرداران کم نظير و تيز هوش جنگ بود. او سال 1334، در تهران ديده به دنيا گشود. غلامحسين در سال 1359، در حالي که 25 ساله بود، وارد سپاه شد و در واحد اطلاعات آن مشغول به کار شد. وي پس از اين، نام مستعار «حسن باقري» را براي خود انتخاب کرد و ديگر اين نام، آشناي سراسر جبهه ها شد.
شهيد باقري داراي هوش و استعداد فوق العاده اي بود. او داراي جثه ي کوچک و نحيفي بود و به همين خاطر بسياري از کساني که او را نمي شناختند، گمان نمي کردند او گنجينه ي اطلاعات و سردار سپاه اسلام بشاد. شهيد باقري بلافاصله پس از شروع جنگ به جبهه ها رفت. خاطره ي او در عمليات هاي مختلف جاويد خواهد ماند. وي به سرعت توانست مدارج عالي فرماند هي را طي کند و به جانشيني فرماند هي نيروي زميني سپاه برگزيده شود.
شهيد باقري اعتقاد داشت فرمانده بايد در خط اول جنگ حضور داشته و خود پيشاپيش نيروهايش با دشمن برخورد کند؛ به همين خاطر هيچ گاه پشت جبهه نمي ماند و حتي براي شناسايي منطقه و جمع آوري اطلاعات شخصاً به پيشواز خطر مي رفت.سرانجام روز نهم بهمن ماه سال 61، اين سردار شجاع ايراني که براي شناسايي منطقه عملياتي والفجر مقد ماتي به فکه رفته بود، با اصابت گلوله ي توپ به خاک افتاد و رها تا اوج آسمان، پر به پرواز ابدي گشود.
عمليات «فتح المبين» آغاز شده بود. جنگ با شدت تمام ادامه داشت. نيروهاي دو طرف با تمام توان براي پيروزي مي جنگيدند. آن روزها حسن باقري و تيمسار سعدي-از فرماند هان ارتش-هر دو باهم فرماند هي قرارگاه نصر را به عهده داشتند.
پس از شروع عمليات، حسن طرحي را آماده کر تا با فرماند هان ارتش و سپاه مشورت کند. او پيشنهاد کرده بود که گردان هاي ارتش و سپاه با هم ادغام شوند. به پيشنهاد او قرار بود، هدايت و رهبري هر گردان به عهده ي دو تن از فرماند هان سپاه و ارتش باشد؛ يکي فرمانده باشد و ديگري جانشين او. همان شب قرارها گذاشته شد. حسن گفت:«فرمانده گردان کسي است که قبل از رسيد ن گردان به منطقه ي عملياتي، پايش به منطقه برسد و قبل از اين که صداي شليک گلوله ها شنيده شود، صداي دشمن را بشنود!»
و به اين ترتيب فرماند هان مشخص و همه آماده ي رزم شدند.
عمليات به کندي پيش مي رفت. پيروزي هاي رزمند گان ايراني چشمگير بود. آنها قد م به قد م پيش مي رفتند و هر ساعت بخش ديگري از خاک کشور را آزاد مي کردند. با اين همه، ارتش بعثي عراق هم با سلاح هاي پيشرفته و مهمات زيادي که داشتند، هر لحظه پيشروي رزمند گان اسلام را با مشکل روبه رو مي کردند.
آن روز هم منطقه ي «امامزاده عباس» پناهگاه عراقي ها شده بود. واحد هاي پراکنده ي دشمن آن جا گرد آمده بودند و مقاومت مي کردند. همين مسئله سبب شده بود که پيشروي نيروهاي ايراني متوقف شود.
حسن داخل اتاق فرماند هي نشسته بود و به پيام ها گوش مي داد. با آن که هر بار سعي مي کرد با بي سيم، فرماند هاني را که در منطقه ي امامزاده عباس حضور دارند، هدايت کند، اما موفقيتي حاصل نمي شد. ساعت به کندي مي گذشت. نزديک ظهر شده بود يک ساعت مي شد که دشمن، به خيال پيروزي، نيروهاي بيش تري به منطقه اعزام کرده بود و حالا خبر مي رسيد که نيروهاي ايراني به فکر عقب نشيني از امامزاده عباس هستند.
حسن بي اختيار بلند شد. چند روزي بود که او و نيروهايش نخوابيده بودند. عده زيادي نيز شهيد شده بودند تا عمليات به اين مرحله رسيده بود و حالا عقب نشيني يعني شکست و شکست براي حسن چيز نامفهومي بود!
بلند شد و به راه افتاد. بايد به منطقه مي آمد، او زير باران گلوله بهتر مي توانست تصميم بگيرد. زياد طول نکشيد که به منطقه رسيد. با آن که جوان بود، اما نيروهايش اعتماد عجيبي به او داشتند. اوايل -وقتي که فرمانده قرارگاه شده بود-اگر دستوري مي داد همه با شک و ترديد آن را انجام مي دادند، اما بعد ها همه فهميده بودند که او يک نيروي عادي نيست و اين شد که دستورات او بي چون و چرا انجام مي شد.
حسن روي تپه ي کوچکي ايستاد تا موقعيت منطقه را ببيند. او نقشه اي با خود نياورده بود، اگر هم مي خواست نمي توانست بياورد؛ چون در آن شرايط سخت عمليات دسترسي به نقشه منطقه کار آساني نبود. او حتي از مواضع دشمن هم به خوبي آگاهي نداشت و حالا سعي مي کرد ،از موقعيت نيروهاي خودي و نيروهاي دشمن آگاه شود. از تپه که پايين آمد، کنار جاده، روي خاک ها نشست و منتظر ماند تا فرماند هان گردان مستقر در منطقه بيايند. وقتي آنها آمدند، کنارش روي زمين نشستند. آنها آرام و شمرده وضعيت خود را توضيح مي دادند و امکاناتي را که دشمن به آن منطقه آورده بود.
حسن با دقت به حرف هاي آنها گوش داد. وقتي توضيحات فرماند هانش تمام شد، تکه چوب کوچکي را از روي زمين برداشت. بعد کمي از خاک روبه رويش را با دست صاف کرد و شروع به کشيد ن نقشه کرد. با د قت منطقه عملياتي را کشيد. نيروها را تقسيم کرد.
بعد مواضع نيروهاي ايراني و دشمن را مشخص کرد. فرماند هان با حيرت و تعجب به آنچه او روي زمين مي کشيد، نگاه مي کردند. کار حسن که تمام شد، از روي زمين برخاست، تمام قد ايستاد و گفت:«اين هم از طرح عمليات!واحد ها هم چيده شد. حالا مي ماند اجراي شما!بايد سعي کنيد و جز به پيروزي به چيز ديگري راضي نشويد!»
فرماند هان از جا بلند شدند. آنها نزديک به بيست و چهار ساعت در امامزاده عباس جنگيده بودند. ساعت به ساعت به تعداد حمله هاي دشمن اضافه مي شد و حالا کسي از جاي ديگري آمده بود و براي آنها، طرح عملياتي مي کشيد!با اين همه آنها مي دانستند که حسن هيچ نقشه اي را بدون دليل و بدون شناسايي، طرح نمي کند.
از طرف ديگر آنها به دليل تلفات سنگين، در حال عقب نشيني بودند. به همين خاطر چيز زيادي از دست نمي دادند. آنها نتوانسته بودند منطقه امامزاده عباس را بگيرند. حالا دست کم اجراي اين نقشه مي توانست از شدت حمله هاي دشمن کم کند و به نيروهاي خودي نيز روحيه بد هد.
آفتاب از نيمه آسمان گذشته بود. ظاهراً صداي تيراندازي و گلوله باران کم تر شده بود. حسن روي تپه کوچکي ايستاده بود و منطقه را نگاه مي کرد. همچنان که ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد؛ برگشت. يکي گفت:«حاجي!مقاومت عراقي ها شکست!»
حسن لبخند زد. او ادامه داد:«نقشه تان کارساز بود. ما منطقه را کاملاً گرفتيم!»
حسن صاف ايستاد رو به آسمان. نگاه کرد، به اوج آسمان. احساس خوبي داشت، احساس رهايي، احساس شاديِ پيروزي!
منبع: شاهد نوجوان 414